«مگالوپلیس»؛ کوپولا، ترامپ و آمریکا

پنجشبه شب فیلم «مگالوپلیس» ساخته فرانسیس فورد کوپولا در جشنواره کن به نمایش درآمد؛ فیلمی که سازنده «پدرخوانده» سالها منتظر ساخت آن بود و بسیاری برای تماشایش لحظهشماری میکردند.
نویسنده و منتقد فیلم

پنجشبه شب فیلم «مگالوپلیس» ساخته فرانسیس فورد کوپولا در جشنواره کن به نمایش درآمد؛ فیلمی که سازنده «پدرخوانده» سالها منتظر ساخت آن بود و بسیاری برای تماشایش لحظهشماری میکردند.
مگالوپلیس هیچ شباهتی به دیگر آثار کوپولا ندارد و تجربهای است تازه برای این فیلمساز باسابقه که حالا پس از سالها به عالم فیلمسازی بازگشته و در جشنواره کن حضور دارد، اما برنده دو نخل طلای این جشنواره بعید به نظر میرسد که بختی برای دریافت سومین نخلاش داشته باشد.
مگالوپلیس یک داستان تخیلی را درباره آمریکا روایت میکند، در حالی که به نظر میرسد همه چیز تکرار روم باستان است: سزار یک معمار و دانشمند برنده جایزه نوبل در نیویورک است که سعی دارد شهری بسیار مدرن و آمیخته با تخیل را به نام مگالوپلیس بنا کند، اما او باید با سیاستمداران و بانکداران بزرگ دست و پنجه نرم کند.
با آن که کوپولا این فیلمنامه را مدتها قبل نوشته بود، اما به نظر میرسد همه چیز را با شرایط امروز آمریکا وفق داده و مگالوپلیس پیش از هر چیز یک فیلم سیاسی درباره امروز آمریکاست و از هر جهت ضد سرمایه داری. در حالی که طبقه مرفه به همه چیز دسترسی دارد و درگیر میهمانیهای مجلل است، فیلم یک بهشت تخیلی به نام مگالوپلیس را برای مردم عادی وعده میدهد. فیلم آشکارا به دونالد ترامپ اشاره میکند و همین طور به شکل تلویحی به سیاستمداران دیگر از جمله اوباما، اما در نهایت ملغمه غریب و پیچیدهای میشود که داستان نامتعارفش را به شیوهای غیر معمول روایت میکند. مگالوپلیس به همه چیز طعنه میزند و از سقوط «امپراتوری آمریکا» به مانند امپراتوری روم میگوید. صدای راننده که در فیلم نقش دانای کل را بازی میکند، دائم شرایط امروز را با شرایط روم باستان قیاس میکند و به نتیجهگیریهای تلخی میرسد. هر چند در انتها فیلم به نوعی با پایان خوش تمام میشود، اما این پایان، آغاز دوران جدیدی است که دوران پیشین-یعنی دوران معاصر ما- در آن تمام شده به نظر میرسد.
اما فیلم در مرز سوررئالیسم و واقعیت اجتماعی آمریکای امروز گیر میافتد و نمیتواند پلی را که فیلمساز در پیوند این دو مد نظر دارد، به سلامت بنا کند. در نتیجه هر جا مستقیم به مسائل روز میپردازد و انتقاد میکند، به فیلمی سطحی و شعاری بدل میشود و هر جا دل به سوررئالیسم مطلق میسپارد، تصاویر دیدنیای خلق میکند.
کوپولا البته به عنوان یک تکنیسین طراز اول، یک فیلم حرفهای بنا میکند که از نظر تکنیکی کامل به نظر میرسد. صحنه های باشکوه، بازیهای عمدتاً دیدنی و فیلمبرداری چشمگیر فضایی میسازد که از فیلمساز کارکشته ای مثل کوپولا جز این نمیتوان انتظار داشت، اما او حالا به عنوان یک مصلح اجتماعی دچار نوعی خودبزرگ بینی میشود که اوج آن در صحنه سخنرانی کلیشهای سزار در انتها دیده میشود. در این صحنه طولانی جدای از حرفهای شعاری، با تصاویر کمعمقی هم روبرو هستیم که تمام این صحنه را از معنا تهی میکند: از جمله تصویر هیتلر و نمایش تکامل انسان از میمون بر روی دیوار.
جز این اما کوپولا میخواهد به هر قیمتی متفاوت باشد، از جمله بیرون کشیدن فیلم از روی پرده و آوردن آن به داخل تالار سینما: در طول نمایش فیلم ناگهان یک نفر در داخل تالار سینما از کنار پرده شروع به حرف زدن با شخصیت اصلی میکند و سزار از درون فیلم به سؤالات او به عنوان یک خبرنگار پاسخ میدهد. این عمل جاه طلبانه عجیب مشخص نیست که قرار است در تمام سأنسهای نمایش فیلم در تمام جهان اجرا شود (که در این صورت به یک هزینه هنگفت اضافی نیاز خواهد داشت) یا این که ترفندی است که صرفاً در جشنواره کن شاهدش هستیم (ضمن این که مشخص نیست این صحنه در نمایشهای خانگی به چه صورت درخواهد آمد).
اما فیلم ادای دینی است به سینما و به ویژه فیلم «متروپلیس» ساخته فریتس لانگ (۱۹۲۷). نام فیلم شباهت زیادی به متروپلیس دارد و از سویی شهری که سزار طراحی کرده از نظر بصری دقیقاً شبیه شهر این فیلم کلاسیک است. داستان فیلم هم شباهتهای به این شاهکار فریتس لانگ دارد (عشق یک زن و مرد از دو جناح مختلف که همه چیز را تغییر میدهد). از سوی دیگر صحنه تیر خوردن سزار، صحنه رویای «سرگیجه» ساخته آلفرد هیچکاک را به خاطر میآورد و در صحنه ازدواج هم ارابهرانی «بن هور» بازسازی شده است.
اما بلندپروازی کوپولا با این فیلم به شدت جاهطلبانه صد و بیست میلیون دلاری که بخش عمده بودجهاش را هم خودش تأمین کرده، در نهایت به جایی نمیرسد. حاصل این فیلم عظیم، یک داستان بسیار پیچیده و پر دیالوگ است که تماشاگرش را خسته میکند و بعید است بتواند در گیشه موفقیتی داشته باشد. از طرفی به رغم متفاوت بودن ساختار و ماهیت، و برخی صحنههای سوررئال جذاب، در مجموع فیلم نمیتواند جایگاه ویژهای در آثار کوپولا داشته باشد، حتی نزد طرفداران پر و پا قرص این فیلمساز کهنهکار.

هفتاد و هفتمین دوره جشنواره جهانی فیلم کن که مهمترین جشنواره سینمایی جهان است، سهشنبه چهاردهم مه، بیست و پنجم اردیبهشت، در این شهر جنوبی فرانسه افتتاح میشود.
امسال دو فیلمساز ایرانی در بخش مسابقه حضور دارند و برای دریافت نخل طلا با هم رقابت میکنند: محمد رسولاف و علی عباسی.
جشنواره کن در آخرین روزهای اعلام فیلمهای پذیرفتهشده، همه را شوکه کرد: با اعلام نام فیلم «دانه انجیر معابد» ساخته محمد رسولاف در بخش مسابقه. کسی از چند و چون و ساخت این فیلم خبر نداشت و محمد رسولاف که از زندان آزاد شده بود، بیسر و صدا و در خفای کامل این فیلم را خلق کرد؛ فیلمی که موضوعی جنجالی دارد و ظاهرا باعث شد حکم تازهای علیه رسولاف تایید شود که بر اساس آن به موجب حکم صادره از شعبه ۲۹ دادگاه انقلاب اسلامی به تحمل هشت سال زندان( پنج سال قابل اجرا)، شلاق، جزای نقدی و ضبط مال محکوم شده است. این حکم که به دلیل ساخت فیلم مستند و فعالیتهای صنفی و سینماییای که دادگاه اقدام علیه امنیت ملی خوانده، صادر شده بود و حالا دقیقا پس از اعلام حضور فیلم در جشنواره کن، تایید و اعلام شده است.
همزمان وکیل رسولاف خبر داد عوامل این فیلم در ایران احضار شدهاند و از آنها خواسته شده که به رسولاف فشار بیاورند تا فیلم را از جشنواره کن خارج کند. به نظر میرسد این میزان حساسیت درباره فیلم به موضوع جنجالی آن باز میگردد: ظاهرا دانه انجیر معابد که بدون حجاب اجباری ساخته شده، به مانند آثار اخیر رسولاف مایههای تند و تیز سیاسی/اجتماعی دارد. این فیلم طبق اعلام مجله معروف اسکرین، درباره قاضی دادگاهی است که اسلحهاش در خانه گم میشود و در میانه اعتراضات خیابانی به همسر و دو دختر خود شک میکند. این فیلم دو ساعت و ۵۰ دقیقهای کنکاشی است در نیروهای خودی جمهوری اسلامی و طرز تفکر آنها که در یک موقعیت خاص در برابر خواستههای زنان از جمله همسر و فرزند خود، دچار مشکلات جدی میشوند.
محمد رسولاف، ۱۳ مه روز دوشنبه با انتشار یک ویدئو از کوهستان اعلام کرد از ایران بیرون آمده و در اروپاست: «اگر فکر میکنید مرزهای ایران در دست شماست در خواب خوشی هستید... از امروز من ساکن ایران فرهنگیام. سرزمینی بیمرز که میلیونها ایرانی با تاریخ و فرهنگی کهن در هر گوشه و کنار جهان آن را ساختهاند. و بیصبرانه در انتظارند تا شما و دستگاه ظلمتان را در قعر تاریخ دفن کنند.»
رسولاف تاکنون بارها در جشنواره کن شرکت داشته و در سال ۲۰۲۳ هم به عنوان داور جشنواره انتخاب شد، اما به دلیل ممنوعالخروجی امکان حضور در جشنواره را نداشت.
دیگر فیلمهای رسول اف نظیر «دستنوشتهها نمیسوزند» پیشتر در بخشهای مختلف کن همچون نوعی نگاه نمایش داشتهاند و جوایزی را هم در این بخش دریافت کردهاند، اما دانه انجیر معابد اولین حضور رسولاف در بخش مسابقه است که در صورت موفقیت در نزد داوران، میتواند دومین نخل طلای سینمای ایران را به ثمر برساند.
دانه انجیر معابد روز جمعه بیست و چهارم ماه مه(چهارم خرداد) یعنی یک روز مانده به اعلام جوایز، اولین نمایش جهانی خود را تجربه میکند و با توجه به حضور رسولاف در اروپا، قطعا با حضور خود فیلمساز نمایش داده خواهد شد.
اما در سوی دیگر ماجرا، علی عباسی، فیلمساز ایرانی مهاجری که با فیلم «مرز» جای پایش را در جشنواره کن محکم کرد و پس از آن راهش را به هالیوود و سریالسازی هم باز کرد، برای بار دوم در بخش مسابقه کن حضور دارد. فیلم قبلی او با نام «عنکبوت مقدس» که داستان یک قاتل زنجیرهای در مشهد را روایت میکند و از جوایز جشنواره هم بینصیب نماند، در ایران با مخالفت جدی مقامات روبهرو شد.
حالا علی عباسی با فیلم کاملا متفاوتی در کن حضور خواهد داشت: «کارآموز» درباره دونالد ترامپ.

فیلم داستان دونالد ترامپ در دهه ۷۰ و ۸۰ را روایت میکند، زمانی که کارش را با خرید و فروش املاک آغاز کرد. رابطه او با یک وکیل بدنام بخش مهمی از فیلم را تشکیل میدهد. اطلاعات بیشتری درباره فیلم منتشر نشده و مشخص نیست که علی عباسی که پیشتر به داستانهای غریب و پر تنش علاقه نشان میداد، در دل این داستان ساده به دنبال چه چیز خواهد بود. همین طور تصویری که از ترامپ در این فیلم ترسیم شده مشخص نیست چه سمت و سویی از این شخصیت جنجالی را تصویر میکند. با این حال علی عباسی از دونالد ترامپ برای تماشای فیلم دعوت کرده است.
حضور بزرگان
امسال طبق معمول هر سال چندین چهره شناخته شده و تحسینشده سینما در کنار نامها و چهرههای تازه حضور خواهند داشت.
فرانسیس فورد کوپولا، سازنده سه قسمت «پدرخوانده»، پس از سالها با فیلم تازهای به جشنواره کن آمده است: «مگالوپلیس». کوپولا که سالها سعی داشت این فیلم را بسازد، بالاخره با سرمایه شخصی دست به کار شده و فیلم آرزوییاش را به بخش مسابقه جشنواره کن، جایی که دو نخل طلای آن را در کارنامه دارد، فرستاده است. در صورت دریافت نخل طلای امسال، کوپولا اولین فیلمساز تاریخ سینمای جهان خواهد بود که سه نخل طلای این جشنواره را به خانه میبرد.
اما کوپولا یک رقیب بسیار قدر دارد: یورگوس لانتیموس. این فیلمساز یونانی که سال گذشته با فیلم شگفت انگیز «بیچارگان» چشمها را خیره کرد و شیر طلای جشنواره ونیز را به خانه برد، حالا بلافاصله با فیلم تازهای به نام «انواع مهربانی» در بخش مسابقه کن حضور دارد. این فیلم که باز بازی اما استون (برنده بهحق اسکار بهترین بازیگر زن برای بیچارگان) را به هم دارد، گفته شده که بیپرواتر از فیلم قبلی است.
ژاک اودیار، دیوید کراننبرگ، میشل هازاناویسیوس، ژیا ژانگکه، پل شریدر، کیریل سربرنیکوف و پائولو سورنتینو از دیگر فیلمسازان تحسینشده هستند که در بخش مسابقه کن امسال حضور دارند و هر یک میتوانند مدعی جدیای برای نخل طلای امسال باشند.
جوایز جشنواره طی مراسم اختتامیه در روز شنبه بیست و پنجم ماه مه (پنجم خرداد) اهدا خواهد شد.

لندن بار دیگر میزبان نمایشگاهی است از گئورگ بازیلیتز، هنرمند طراز اول آلمانی که پس از هشت سال نمایشگاه تازهای را در گالری «وایت کیوب» افتتاح کرده است.
این نمایشگاه «اعتراف به گناهانم» نام دارد و شامل برخی آثار تازه او در ابعاد بسیار بزرگ است که با طراحیهای مختلفی که او طی ۶۵ سال گذشته روی کاغذ انجام داده در کنار هم قرار گرفتهاند. بازیلیتز که هم به عنوان نقاش و هم مجسمهساز شهره است، اکنون ۸۶ سال دارد و آثارش متأثر از هنر شوروی، منریستها و همین طور مجسمههای آفریقایی خوانده شده است. او از دهه ۶۰ با آثار فیگوراتیو خود در جهان شناخته شد، اما از سال ۱۹۶۹ سوژههایش را در نقاشیها وارونه کرد.
نمایشگاه تازه او هم ادامهای است بر همین جهان نقاش که با آدمهای وارونه سعی دارد اعتراض خود را به جهان اطرافش ثبت کند. تمام آدمهای این آثار به شکل برعکس قرار دارند و گاه صندلیای که روی آن نشستهاند هم به شکل وارونه نقاشی شده، در نتیجه امضای او طی چندین دهه، اینجا هم خودنمایی میکند و هنرمندی را به نمایش میگذارد که از همه چیزهای تثبیت شده اطرافش خسته شده و میخواهد جهان دیگری خلق کند که در آن همه چیز وارونه باشد، شاید از دل آن جهانی خلق شود که وارونگیها و بی عدالتیهای جهان معاصر در آن کم رنگ یا بیاثر شوند و به تعبیری با این وارونگی، همه چیز به سر جای خود بازگردد.
بازیلتز که در دوره جنگ جهانی دوم به دنیا آمده، کودکیاش را با مفهوم جنگ و شکست آلمان در آن سپری کرده است، درنتیجه میتوان رد آدمهای معکوساش را در کودکی او جستوجو کرد، جایی که او با ویرانی ناشی از جنگ روبهرو میشود:«من با یک بینظمی به دنیا آمدم، با چشماندازهای ویران، مردم ویران و جامعه ویران. و خب من نمیخواستم نظمی برقرار کنم: به اندازه کافی چیزی را که نظم خوانده میشد دیده بودم. چارهای نداشتم جز اینکه همه چیز را به زیر سوال ببرم و مجبور بودم اینقدر سادهدل باشم که بخواهم همه چیز را دوباره شروع کنم.»

حالا این فیگورهای وارونه نه تنها خاتمه نیافتهاند بلکه در نقاشیهای بزرگ این سالهای هنرمند که حالا کنار هم به نمایش درآمدهاند، بیشتر و موکدتر خودنمایی میکنند. در بسیاری از این آثار نقاش از خودش و همسرش که چند دهه با او زندگی کرده، به عنوان سوژه استفاده میکند. به همین جهت با آثاری شخصی روبهرو هستیم که به نظر میرسد در آن هنرمند جایگاه وارونه خود را در برابر یک اجتماع ترسیم میکند و این سؤال را مطرح میکند که آیا او وارونه است، یا جهان اطرافش؟
شاید به همین جهت است که عنوان نمایشگاه «اعتراف به گناهانم» است: نوعی تأکید بر وجه شخصی این آثار و در عین حال بازگشت به گذشته و مرور آن؛ گذشتهای که برای هنرمند با «گناه» آمیخته است و حالا دارد درباره این گناهان اعتراف میکند:«من طراحیهای اوایل دوران کودکیام را دارم، طرح عقاب، گوزن، سگ و چیزهایی از این دست. هر وقت به آنها نگاه میکنم، از خودم میپرسم آن موقع زمان خوبی بود؟ یا زمان بدی بود؟»
این سؤال حالا در تمامی آثار گسترده شده و به شکلی به مایه اصلی آنها تبدیل میشود. بازیلیتز میگوید: «من همیشه به طور ويژهای با گذشته خودم درگیرم. او یک نقاش متفاوت بود که آن کارهای اولیه را انجام داد. البته من بودم، قطعا من بودم، اما با روحیهای دیگر و نیتهایی متفاوت.»
نمایشگاه تازه بازیلیتز در واقع کنکاشی است در گذشته و حال و رابطه آنها با یکدیگر و جستوجویی برای یافتن رستگاری در دهه نهم زندگی هنرمندی که همیشه خلاف جریان حرکت کرد.
در یکی از مهمترین آثار این نمایشگاه، او و همسرش در دو سوی کادر به شکل وارونه نشستهاند و فضای پشت آنها چیزی نیست جز سیاهی. در برخی آثار دیگر این سیاهی جایش را به رنگ آبی میدهد که آسمان را به خاطر میآورد، اما کماکان نقاش و همسرش به نظر میرسد که در میانه زمین و آسمان و در میان تیرگی و روشنایی گیر افتادهاند.
در تعدادی از آثار اتاق آخر، حیوانات جای انسانها را میگیرند. اسبها حضوری پر رنگ دارند و همین طور سگها، اما باز همه آنها به شکل وارونه ترسیم شدهاند. به نظر میرسد در جهان نقاش، حیوانات هم در جای مناسب خود قرار ندارند: «وقتی که در باغ وحش هستی و مقابل یک قفس داری به یک شامپانزه یا میمون نگاه میکنی، شباهتهایی میتوانی پیدا کنی. اما چیزی که باید واقعاً کشف کنی "هویت" است.»
در جهان بازیلتز حیوانات هم هویت مییابند تا نقاشی که به عنوان نئواکسپرسیونیست شناخته شده، گنجینهای از هنر آلمان را با دیدهها و علایق دیگرش ترکیب کند و به این ترتیب میتوان ادای دین او مثلا به هنری پیکاسو و ویلم دو کونینگ را هم دید و البته این بار استفاده از چیزهای تازهای مثل نایلون، که به نظر میرسد ادای دین او به هانا هوش، هنرمند دادائیست آلمانی باشد.

تماشاگران فیلم «آیههای زمینی» در اکران سراسری سینماهای فرانسه از مرز صد هزار نفر گذشت؛ فیلمی که اول بار در جشنواره کن نمایش داشت و مضمون اجتماعیاش درباره ایران امروز مورد توجه واقع شده بود، حالا در اکران سینماهای فرانسه اکران بسیار موفقی را تجربه میکند.
آیههای زمینی -همپای نامش- برگردان زمینی ١٠ آیه از کتاب آسمانی مسلمانهاست. ١٠ داستان کوتاه بر پایه مضمون آیات مقدس، بخشهای دهگانه فیلم را تشکیل داده و داستانها در یک نقطه مشترکاند: «تحقیر مردم به نام دین»؛ هر داستان درباره فردی است که توسط قانون شرع حقش پایمال میشود، و دولتی که - در ظاهر- مبنای قانونگذاریاش آیههای آسمانی است در حالی که در واقعیت هیچ اعتنایی به محتوای کتاب مقدساش ندارد.
هر بخش با یک اسم آغاز میشود؛ اسم هرکدام از آدمهایی که سروکارشان با نهادهای قانون یا مؤسسات دولت و حاکمیت افتاده. و اگرچه در آغاز هر فصل روی اسامی تأکید میشود ولی در واقع هیچکدام از آدمها اهمیت ندارند و حتی نامهایشان در خاطر نمیماند؛ زیرا این سرنوشت تک-آدمها نیست بلکه تکتک آدمها چنین وضعیتی در ایران امروز دارند. آیههای زمینی فیلمی است درباره سرکوب مردم ایران توسط قانونی که به جای «بند قانون» با آیههایی برساخته تدوین شده است.
داستانکها اگرچه واقعی اما فضای فیلم هجوآلود و کاریکاتوری است و اغراق در یک رشته مناسبات، موقعیتها را پوچ جلوه میدهد؛ موقعیتهایی که هیچکدام خلاف واقع نیست اما از شدت بیمعنایی، غریب به نظر میرسد؛ بنابراین مبالغه در گفتوگوها، قصد ایجاد گروتسک دارد تا کشور ایران و نظم برساختهاش را به گونهای نشان دهد که واقعا هست؛ مکانی تهدیدآمیز و غیرایمن که از دور- و با فاصله- شاید بتوان به ترسناکیاش حتی خندید! این فیلم در هر سرزمین متمدن فیلمی سوررئالیستی است و در ایران، واقعگرا.
فیلم به شکل تایملپس با نمایی از شب شهر تهران آغاز میشود؛ شبی زیبا و آرام با جلوههای نورانی اما به «فجر» و سپیدی صبح که میرسد ناگهان زیباییاش را از دست میدهد. انگار یک زردی چرک و بدرنگ، یک آلودگی شهر را فراگرفته. این آلودگی در هر قسمت، تفکرات مردان قانون و ریاکاران دولت را نمایندگی میکند.
بخش اول درباره پدری است که با مراجعه به ثبت احوال قصد دارد برای قدم نو رسیدهاش اسمی نامرسوم انتخاب کند: دیوید. اسم انتخابی او دیوید است اما بدیهی است که با مخالفت مواجه میشود. مأمور ثبت معتقد است نباید نامی بیگانه (غربی) برای فرزند انتخاب کرد(در حالی که نمیداند دیوید ریشه عبری دارد). او پدر را تشویق به انتخاب نامهای ایرانی و عربی میکند! و پدر حق ندارد نامی به جز آنچه را در فهرست ثبت شده، برای فرزندش برگزیند -این فهرست ظاهراً شامل نامهای ایرانی است و صدالبته نام ائمه اطهار.
آنقدر پدر روی نام دیوید پافشاری میکند که مأمور ثبت برگردان شرقیاش -داوود- را پیشنهاد میدهد. همین گفتوگو در وهله نخست نشان میدهد هدف فیلم ابزوردیته موقعیتهاست؛ گفتوگوهایی کاملا بینتیجه که حاصل تجاهل مردم(برای دستیابی به حق طبیعیشان) و مقاومت قانون برای نشان دادن قدرت است. بخش اول عصاره فیلم است؛ قانونی که به جای اتکا به کتاب آسمانیاش- که البته این نیز محل مناقشه است- تبصرهها و ترجمههای خودش را دارد. جالب که این موقعیت در تضاد با آیه ۲۸۶ از سوره بقره است - که درباره آزادی عمل و اختیار انسان میگوید: «خداوند هیچ کس را جز به قدر تواناییاش تکلیف نمیکند. آنچه (از خوبی) به دست آورده به سود او، و آنچه (از بدی) به دست آورده به زیان اوست.»
بخش دیگر به نام سلنا درباره دختری است که جشن تکلیفش در پیش است و باید حجاب بگذارد؛ دختری که گرم رقص و موسیقی و رهایی است ولی قانون پوشش اجباری، چهره زیبای او را به مومیایی بد ریختی بدل میکند. این بخش با بخش چهارم نیز در ارتباط است و موضوع هر دو، حجاب؛ اولی درباره کودکان و دومی آدمهای بالغ. بخش سوم درباره سخنچینی و تجسس است که در سوره قلم پیروی از سخنچین نهی شده در حالی که مدیر/ ناظم ریاکار مدرسه به جاسوسی اعتقاد دارد و خلاف آن، دخترک دانشآموز -احتمالا بیآن که بداند- طبق آیات قرآن عمل کرده و تن به سخنچینی نمیدهد. فیلم نشان میدهد مردمان بیخبر از محتوای قرآن، قرآنیتر از جماعت ریاکار حکومت رفتار میکنند.
بخشهای پنجم و ششم درباره نگاه جنسی است (اولی نگاهی شهوانی به زن و دومی آنچه در قرآن لواط خوانده میشود). بخش هفتم موضوع ریاکاری و ظاهرسازی را نشانه رفته و شاید به آیات ۱۴۲ تا ۱۴۳ سوره نساء اشاره داشته باشد؛ بخشی که در آن فرد برای استخدام باید اصول دین و فروعش را نام ببرد و جلوی مصاحبهکننده وضو بگیرد. در آیات نامبرده در سوره نساء میخوانیم: «منافقان همواره با خدا نیرنگ میکنند، و حال آنکه خدا کیفر دهنده نیرنگ آنان است. و هنگامی که به نماز میایستند، با کسالت میایستند، و همواره در برابر مردم ریاکاری میکنند؛ و خدا را جز اندکی به یاد نمیآورند.»
در این میان یک بخش وجود دارد که به طور مستقیم درباره ناسازگاری قوانین حکومت جمهوری اسلامی با قرآن است؛ بخشی که در آن یک کارگردان - که مجوز ساخت فیلمش را از وزارت ارشاد دریافت نمیکند- پیشنهاد ساخت سورهای از قرآن را میدهد؛ سوره یوسف. سورهای که اگر روزی ساخته شود، بیتردید سانسور میشود! از این روی، آیههای زمینی فیلمی است مذهبی اما با نگاهی انسانی به مذهب؛ بدون هیچگونه شعار و نشان میدهد حاکمیت مدعی مذهب، چهقدر با دین خود ضدیت دارد.
واپسین بخش آیههای زمینی تأییدی است بر مضمون قرآنی آن؛ فیلم در یکی از بخشهاش به نخستین آیه از سوره «زلزال» اشاره میکند: «إذا زلزلت الأرض زلزالها». و در پایان با همان آیه آسمانی، زمین و آیههای زمینیاش را کن فیکون کرده و استبداد قانون و دولت و حاکمیت را یکجا نابود میکند. این لحظهها تنها لحظاتی است در فیلم که احساس خوبی میتوان داشت؛ انگار صبر خدا - درست مانند صبر ما- لبریز شده و آسمان از این زمین آلوده به تنگ آمده و زلزلهاش را چون باران رحمت میبارد و چرکیها شسته میشود.
و در پایان سوررئال به نظر میرسد که فیلمی در تأیید کتاب قرآن - در حکومت جمهوری اسلامی- فیلمی ممنوع و زیرزمینی تلقی میشود. این دقیقا همان تصویری است که در آغاز «شبح آزادی» از لوئیس بونوئل میتوان سراغ گرفت که اسپانیولیها استبداد سلطنتی اسپانیا را به آزادی انقلاب فرانسه ترجیح داده و شعار مرگ بر آزادی سر میدهند و تک به تک کشته میشوند. به قول یکی، ما ایرانیان در اپیزودهای هنوز ساخته نشده «شبح آزادی» زندگی میکنیم- که البته علی عسگری چندتاش را در آیههای زمینی ساخته!

«ایستگاه فضایی بینالمللی» (I.S.S.) ساخته گابریلا کوپرتویت که این روزها در بریتانیا و سایر کشورهای اروپا اکران شده، داستان تخیلی وقوع جنگ جهانی سوم را بازگو میکند که اثراتش به یک ایستگاه فضایی بینالمللی میرسد.
فیلم از یک ایستگاه فضایی بینالمللی میگوید که پس از جنگ سرد بنا شده تا دانشمندان و فضانوردان آمریکا و روسیه با هم از آن استفاده کنند. داستان با رسیدن دو دانشمند آمریکایی به این ایستگاه آغاز میشود، جایی که سه نفر روس و یک آمریکایی منتظر آنها هستند و به این ترتیب حالا سه نفر از هر کشور در این ایستگاه حضور دارند. اما آنها شاهد صحنه غریبی هستند: زمین چهره عوض میکند و صحنههای انفجار در مناطق مختلف آن دیده میشود. ابتدا گمان میکنند که بر اثر آتشفشان در مناطق مختلف این اتفاق رخ داده، اما رفتهرفته متوجه میشوند که جنگ جهانی سوم آغاز شده و آمریکا و روسیه با هم درگیر شدهاند.
از اینجا با فیلمی پر تعلیق روبهرو هستیم که همه چیز آن در فضای بسته این ایستگاه فضایی رخ میدهد، جایی کوچک که حالا دو گروه از دو کشور، ناخواسته رو در روی هم قرار میگیرند. با قطع شدن اینترنت ارتباط آنها با زمین محدود شده، اما هر دو گروه پیام مشابهی از دولتهایشان دریافت میکنند: باید به هر قیمتی کنترل ایستگاه فضایی را به دست بگیرید. این برای هر دو گروه به معنی حذف فیزیکی طرف مقابل است. از اینجا چالش فیلم آغاز میشود: شخصیتهایی که رفتاری مهربانانه با یکدیگر داشتند، حالا در برابر هم قرار میگیرند.
در مقدمه طولانی فیلم با این شش شخصیت آشنا میشویم: در صحنهای که به تنش لفظی جزئی میرسد، آنها به هم میگویند کاری با مسائل روز از جمله درباره سوریه و اسرائیل ندارند. به نظر میرسد همه چیز برای یک همکاری حرفهای دو جانبه مهیاست، اما ادامه فیلم خلاف آن را ثابت میکند و فیلم به خشونتی غریب میرسد که هر دو طرف در برابر هم به کار میگیرند.

با ادامه ماجرا، فیلم شخصیتهایش را از تعاریف ساده همیشگی یعنی آمریکایی و روس دور میکند و به ترکیب بدون مرزی میرسد که در آن دو جبهه متفاوت و متضاد با هم تداخل میکنند و نتیجه غریبتری حاصل میشود. فیلم به جنگ کلاسیک آمریکا و روسیه تن نمیدهد و محور را بر «انسانیت» یا در برابر آن رفتار غیر انسانی شخصیتهایش قرار میدهد. به این ترتیب جبههبندی کلاسیک و معمول که افراد دو کشور را در برابر هم قرار میدهد، از بین میبرد و به جای آمریکا و روسیه، رفتار انسانی و غیر انسانی در برابر هم قرار میگیرند. نقطه آغاز این ماجرا جایی است که همه آنها از دور به زمین پیش از درگیری خیره شدهاند و یکی از آنها ضمن اشاره به زیبایی زمین، اشاره میکند که از فضا هیچ مرزی معنایی ندارد. این جمله کلیدی بعدها معنا مییابد؛ جایی که به پایان بیمرز فیلم میرسیم و در آن مفهوم مرز تهی و بیارزش به نظر میرسد.
از بین رفتن مفهوم مرز از جایی آغاز میشود که میفهمیم زن روس عاشق یکی از مردان آمریکایی است. در نتیجه زمانی که اولین مرد آمریکایی قرار است قربانی شود، تضاد آشکاری در احساسات و وظیفه رخ میدهد که موتور محرک فیلم است و تا انتها بر آن سنگینی میکند. مفهوم وظیفه و وطندوستی عملا در فضا از اعتبار میافتد و این بار فقط با اعمالی روبهرو هستیم که انسانی تلقی میشوند یا مغایر آن.
به این ترتیب این فیلم کوچک، جمع و جور و مستقل که خارج از جریان هالیوود و استودیوها و بودجههای کلان ساخته شده، به نوعی در مضمون هم خلاف جریان حرکت میکند و از تن دادن به شعارهای مرسوم و برافراشتن پرچم پیروزی آمریکا به سبک هالیوود خودداری میکند.
فیلم سؤال اصلی و اساسیای را مطرح میکند: باید تن داد و بهخاطر فرمان رسیده، آدمهای کناری را که تا دیروز دوستانت بودند کشت، یا میتوان به شکل دیگری به زندگی نگاه کرد؟ فیلم با جواب این پرسش دست و پنجه نرم میکند و تماشاگر را تا انتها با همین مضمون پیش میبرد.
حضور دو زن به پرداخت شخصیتها و روابط کمک میکند و گرههای داستانی به کمک روایت میآیند: مثلا در ابتدا زن روس انسان خوبی به نظر میرسد که قصد کمک کردن دارد، بعدتر به نظر میرسد دروغ گفته و خیانت کرده، اما باز جلوتر میفهمیم که گفتههای مرد آمریکایی درباره او دروغ بوده و این زن واقعا قصد کمک داشته است.
بازی با واقعیت و جابهجا کردن خوب و بد و زیر سؤال بردن مفاهیم کلیشهای آن، مایههایی است که داستان ساده و سرراست فیلم را با لایههای جذابتری روبهرو میکند تا به صحنه انتهایی میرسیم: جایی که سیاست جان انسانها را در همین ایستگاه فضایی هم قربانی میکند، اما دو نفر از دو گروه متخاصم تصمیم متفاوتی دارند و میخواهند به جای آدمکشی، در پی نجات انسانها باشند.

اخیرا یکی از سخنرانیهای چند سال قبل رضا قاسمی، هنرمند ایرانی به اشتراک گذاشته شده که حاوی نکات جالبی است.
رضا قاسمی از هنرمندانی است که در هر حوزهای وارد شده، سرآمد بوده است. با بزرگان نمایش پیش از انقلاب تئاتر کار کرده و همراه با محمدرضا شجریان، شهرام ناظری، بیژن کامکار و جلال ذوالفنون موسیقی نواخته. او اوائل دهه ۸۰ با نوشتن رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» انقلابی در ادبیات داستانی ایران به وجود آورد تا ضلع سوم مثلث هنری خویش را کامل کند. علاوه بر این با تاسیس نشریه الکترونیکی دوات در سال ۲۰۰۱ به عرصه اینترنت قدم گذاشت و به اولین سایت ادبی ایرانی پربازدید در زمان خود بدل شد؛ نوستالژی دو دهه پیش کاربران ایرانی که به دنبال محتوایی بدون سانسور بودند و حالا چند سالی است که دیگر به روز نمیشود.
در غیاب این رسانه و با انزوا گزیدن هنرمند خاص، مخاطبان این روزها پس از مدتها بیخبری در دنیای مجازی (جدای از کتاب «رضا قاسمی در گفتوگویی بلند با محمد عبدی» که در ایران منتشر شد و به چاپهای متعدد رسید)، سخنرانیای از رضا قاسمی را به اشتراک گذاشتهاند که حاوی نکاتی جذاب است. «زبان در رمان ایرانی» عنوان این سخنرانی از هنرمند مهاجر است که چند سال پیش در شهر تورینو ایتالیا و در انجمن ادبی راویون برگزار شده بود.
قاسمی در ابتدا با اشاره به زبان پیش و پس از انقلاب به جلال آلاحمد و بهرام صادقی اشاره میکند و میگوید: «تا قبل از انقلاب و سالهای اولیه آن هنوز وقتی صحبت از زبان یک رمان میشد هیچکس کلمه زبان را بهکار نمیبرد. میگفتند نثر. میگفتند آلاحمد نثر درجه یکی دارد. گلستان نثر درجه یکی دارد. و جالب اینکه فقط این دو را میگفتند. هیچوقت هیچکس نمیگفت بهرام صادقی نثر درجه یکی دارد در حالیکه صادقی یکی از کسانی بود که مساله زبان را به بهترین شکل در کارهاش مطرح کرد.»
او سپس به مساله ابهام در زبان فارسی میپردازد و میگوید: «زبان فارسی استعداد بسیاری برای پریشانگویی و ابهام دارد.»
در لفافه سخن گفتن و روایت داستان با نماد و نشانه از موضوعاتی است که بهخصوص در ادبیات پس از انقلاب رواج بیشتری یافت و به مرور این «نگفتن» به عنوان ارزشی هنری تلقی شد. رضا قاسمی این مساله را از آثار هدایت آغاز میکند و به امروز میرسد: «صادق هدایت در داستان خر دجال زبانی را بهکار میبرد که زبان روشنفکران و فرهیختگان عصر خودش است. زبانی پر از تزیینات مربوط به آن دوره که اگر کسی بخواهد واقعا زبان آن دوره را تحقیق کند یکی از کارهای خوب همین خر دجال است. که البته باید گفت که به عنوان داستان کار بدی است. یکجور عقبنشینی هدایت است به عصر افسانهها. زبان تمثیلی بهکار میبرد، زبان کد؛ یعنی شما باید در ذهنتان بگویید حالا اشارهاش به رضاخان است، حالا اشارهاش به سید ضیا است که این خودش مانع میشود اثری روی پای خودش بایستد. در بعد از انقلاب نویسندههای ایرانی شروع کردند تحت تاثیر همین نظریاتی که در دهه ۷۰- ۸۰ در غرب مطرح شد، به زبان توجه بکنند. توجهی که خیلی عمیق نبود. یادم هست در مطلبی جملهای از هایدگر خوانده بودم که زبان خانه وجود است و نمیتوانستم بفهمم منظورش دقیقا چیست.»
او سپس از متر و معیارهای نثر معیار سخن میگوید و آن را از مراتب عالیتر زبان در رمان فارسی میداند: «یعنی شما بتوانید یک حرفی را جامع و مانع بزنید٬،طوری که هم آن چیزی را که میخواهید بگویید گفته باشید و چیزی را هم که مورد نظرتان نیست، بیخودی نگفته باشید. زبان فارسی خیلی استعداد دارد برای پریشانگویی. خیلی استعداد دارد برای ابهام. برای اینکه منظور فهمیده نشده. زبانیست پر از ابهام٬ پر از تله. اینجور چیزها مثل سیم خاردار است سر راه خواننده و شما را کله معلق میکند.»
قاسمی در ادامه مبحث نثر معیار به پیش از انقلاب اشاره میکند و میگوید:« چیزی که به اسم نثر در سالهای پیش از انقلاب مطرح بود در واقع نثر معیار بود که اگر کسی میتوانست مثل آلاحمد و گلستان با یکسری چیزهای شخصی جذابترش بکند این را میگفتند قلم دارد یا قلم خوبی دارد که یعنی این فرد توانسته در زبان اثر ماندگاری ایجاد کند.»
رضا قاسمی در ادامه از نامههای صادق هدایت به عنوان بهترین نوع نثر او یاد میکند و میگوید: «در آخرین نامههایی که نوشته و به اسم ۸۲ نامه صادق هدایت درآمده، میبینید زبان هدایت فرق اساسی کرده با همیشه. بهترین نثر هدایت است. دلیلش چیست؟ یک: هدایت دیگر ۴۷-۴۸ساله است، یکی دوسال قبل از آمدنش به پاریس و خودکشیاش است، بنابراین در این مدت زبانش پختهتر و جاافتادهتر شده و نکته دیگر اینکه آن موقعها نامههای هوایی کاغذهایی آبی رنگ بود که با پست هوایی میبردند. این کاغذها فضای محدودی داشتند٬ شاید اندازه یک صفحه که شما باید تمام حرفهایتان را میزدید. این تنگی فضا باعث شده که این نامهها فشردهتر و فشردهتر بشود و همین در زبان مهم است.»
رضا قاسمی در آثارش از چه میگوید؟
«چاه بابل» و «وردی که برهها میخوانند» دو رمان دیگری هستند که رضا قاسمی در ادبیات داستانی ایران ماندگار کرده است و خلاف «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» راهی به انتشار در درون کشور نیافتند. روایتی از راویان تبعید شده که از گذشته تلخ خود میگویند و در این حین پرده از اسرار مگو برمیدارند.
در «چاه بابل» موندو، پناهنده ایرانی ساکن پاریس زندگیاش را مقابلمان میگذارد. مردی که دو بار به دنیا آمده. بار اول ۲۰۰ سال پیش در دوره ناصری و در قامت یک ایلچی مخصوص شاه قاجار و بار دوم در ایران معاصر و زندان جمهوری اسلامی و داستان تواب شدن و اعزام به جبهه جنگ و مداحی برای تهییج رزمندگان. در ادامه او به دلیل رابطه با همسر یک شهید به سنگسار محکوم میشود، خود را نجات میدهد و حالا از پس اینهمه وحشت و رنج نشسته تا در دهه پنجم زندگیاش در پاریس راوی این جهنم از سر گذرانده باشد: «آنجا طبقه هفتم جهنم بود. مرگ ساطوری بود بالای سر. فرود میآمد، اما نه آن دم كه منتظر بودی. میماند همان بالا؛ آنقدر كه روزنه اميدی در تهِ دل گشوده شود. روزنه كه باز میشد، ديگر تمام بود. چنگ میزدی به هر خاشاک، شايد كه جان به در ببری. تكه تكه از تو میكندند. از چيزهای كوچک شروع میشد. میگفتند نماز. اعتقاد نداشتی اما رو به قبله میایستادی. میگفتند سينه بزن. میزدی. میگفتند نوحه بخوان. میخواندی. میگفتند بيا گه بزن به سرتا پای خودت. میزدی. میگفتند لجن بپاش به سر تا پای رفقايت. میپاشيدی. همينطور تكه تكه از تو میكندند تا وقتی كه ديگر هيچ نماند از تو.»
«وردی که برهها میخوانند» رمان سوم رضا قاسمی است که به عنوان نخستین رمان آنلاین فارسی نیز شناخته میشود و آوریل سال ۲۰۰۲ به مدت ۴۲ شب در فیسبوک منتشر شد. قصهای با یک راوی تلخکام که از تخت بیمارستانی در پاریس روایت میشود. موسیقیدان ایرانی که رفته تا چشمش را عمل کند و همزمان با تصور تیغهای جراحی، گذشته را نیز همزمان از مغزش بیرون میکشد؛ درست همانند مغاری که با آن چوب را میتراشد تا سه تاری درست کند. او با این سه داستان درهم تنیده ما را به گذشته میبرد و تا فرا رسیدن روز عمل، این یادآوری خاطرات تلخ را به ما عرضه میکند: «بهش گفتم ول كن ننه، بيا برو آنورِ آب. گفت مادر اينهمه بندرعباسی هرسال زن میگيرند، توی عروسيشان كه نمیتوانند سينهزنی بكنند. گفتم مادر آن جا هم بندرعباسی هست. تمام اين بنادر، از دوبی و شارجه و كوفت و زهرمار همه پر از جوانهای ايرانيست، برو آنجا. جانت را كه از سر راه نياوردهای! گفت آنوقت با اين صداها چه كنم؟ من اين صداها را از اين پرندهها میگيرم، از اين درختها، از اين صدای باد. كجا بروم ولايت غربت؟... ديده بودی كه چه سازی میزد، ننه؟ مار را بيرون میكشيد از سوراخ. آنوقت، يك روز گرفتند بردندش توی بيابانهای اطراف. پزشک قانونی میگفت اول كمرش را شكستهاند. بعد هم با تيغ... .»





